محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

مسافری از بهشت

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد

همنفسم:هفته دیگری گذشت و مشغله های فراوان اجازه نداد تا چیزی به یادگار برایت بنویسم. ا همنفسم:هفته دیگری گذشت و مشغله های فراوان اجازه نداد تا چیزی به یادگار برایت بنویسم. اتفاق مهمی که هفته گذشته رخ داد این بود که روز دوازده اسفند،همراه من و پدر در انتخابات مجلس شرکت کردی. آری گلم: این دومین حضور تو در یک اجتماع سیاسی گسترده است. باز هم تو را در کالسکه ات گذاشتیم و راهی شدیم ،و تو تمام مدت ،در خواب شیرین بودی.امروز تو را باخود همراه میکنیم تا بیاموزی که برای حفظ آب و خاکت ،همواره با گامهایی استوار ،غیرتمند و معتقد ،در صحنه باشی. به امید آن روز که انگشت رنگی ات ،قدرت یک مشت را تداعی کند. پسر نازم: همیشه ایرانی بمان و هموار...
16 اسفند 1390

مامان فرشته

سلام به همه نی نی ها میلاد امام رضا(ع) مبارک . خیلی دلم میخواد برم پابوس آقا اما هنوزکوچولو هستم . بابای قول داده اگه بشه بعد از چهلمین روز تولدم منو ببره .اخه هنوز 18 روزمه .امشب ساعت 8 همگی رفتیم فرودگاه بدرقه مامان فرشته که برگرده مشهد خونشون . مامان فرشته 7ساعت قبل از تولدم30/6/1390 اومد شیراز و تا حالا پیشمون موند اما امشب ساعت 9:15رفت مشهد .بابت همه زحمتاتتون ممنونم مامان فرشته. حالا دیگه فقط یکی از مامان بزرگا پیشمه ( مامان فرنگیس) . موقع رفتن لباس ملوانی پوشیده بودم تو راه بابی گفت مگه میخوان باکشتی برن که این لباسو پوشیده تازشم یه لنگ جورابم گم شد موقع اومدن بعد گشتیم پیداش کردیم اما خیلی کثیف شده بود زیر پای ادم بزرگا فکر نک...
9 اسفند 1390

دختر خاله

سلام به همه نی نی ها امروز صبح با خاله و دختر خاله هستی چت کردم اونا اهواز زندگی می کنن ما شیراز دختر خاله حالا دو سال و شش ماهشه .منو تابا صدا می کنه .هنوز اسممو یاد نگرفته اما کلی به مامانی سفارش کرده که منو اذیت نکنه!!! .   ...
9 اسفند 1390

پنج ماهگی ات مبارک گلم

شهریار قصه های هزار و یک شبم شهریار قصه های هزار و یک شبم شب است و هنوز نخوابیده ای.آغوشم را گهواره ات ساخته ام تا آرام در آن بیارامی اما دریغ... دو روز پیش پنج ماهه شدی عزیز دلم. آری ؛پنج ماه گذشت. نازنینم: پنج ماه زندگی در دنیای زیبا و گاه بی رحم ،مبارکت باشد.خداوند را بخاطر بودنت هزاران بار شکر میگویم. گاه آغازین تولدت را تا امروز ،در ذهن مرور میکنم. از همه دیروزت که لبریز از معصومیت،ناتوانی و نیاز بود میگذرم و به امروز می رسم. امروز که با نگاه زیبایت با ما حرف میزنی .با گریه هایت به ما میفهمانی که وضعیتت رضایت بخش نیست و یا میل داری که در آغوش بگیرمت تا راه بروی و اطراف را بنگری. به راحتی غلت م...
4 اسفند 1390

مادرانه

عزیزدلم: عاشقانه برایت می نویسم.برای تو.برای روزهایی که پیش رو داری.... عزیزدلم: عاشقانه برایت می نویسم.برای تو.برای روزهایی که پیش رو داری. پسرم:این روزهاکه معصومیت چشمان زیبایت گاه گاه در تلالو زلال اشک غوطه ور میشود ونگاه مهربانت مضطرب مرا جستجو می کند،تفسیرشاعرانه مادر بودن را بادر آغوش کشیدنت تجربه میکنم. هرثانیه که میگذرد،پیش چشمانم بزرگتر میشوی و شوق قد کشیدنت مراسرشار میکند. وقتی با دستهای کوچکت ،انگشتانم رامیگیری ،دلواپسی عجیبی سراسر وجودم رافرا میگیرد. آری: داری مرد میشوی پسرم. بزرگ میشوی،قد میکشی،وشاید پله پله از من دور... عزیز دلم باورت نمیشود که دلم برای کودکی دیروزت تنگ شده است. ...
2 اسفند 1390

شوخی

سلام دیشب یه خورده کوچولو خواستم شوخی با بابایی ومامانی کنم.ماجرا اینجوری بود که تصمیم گرفتم هرچه شیر خوردمو  بایه خورده از مایعاتی که از اون دنیا با خودم اورده بودم قاطی کنم و پسشون بدم (قی کردم )بعدش به دردسر افتادم شب ساعت یک مامان زنک زد به بابا که طا ها حالش خرابه بیا.وبابا زودی اومد بیمارستان . اما قبلش منو بردن توی یه اطاق به اسم مراقبت های ویژه روی یه تخت کوچلو وپرستارا بدون توجه به جثه کوچولوم شروع کردن به وصل کردن یکسری سیم و سرم ودستگاه هرچه داد زدم که هیچیم نی فقط خواستم شوخی کنم کسی صدامو نمیشنید اما فکر کنم که این آدم بزرگا اصلا زبان مارو نمی فهمن خلاصه کلی مارو اذیت کردن تامن باشم دیگه با کسایی که زبون منو نمی فهمن شوخی...
2 اسفند 1390
1